بنظرم رسید یک خاطره انگیزاننده برای دوستان بگويم :

روز اول دستگیری در ٢١ شهريور سال ۶۰ که دستگیر شدم و با تمام آن تشریفاتی که همگی باهاش آشنایی دارین و تا به راهرو اطاقهای بازجویی ( بخونید اطاقهای شکنجه ) برسیم ،

با لباس سربازی بودم ،

بین دو نفر منو نشوندن و با توپ و تشر داد میزد که بتمرگ رو زمین وقتی مجبور شدم با باسن نشستم روی زمین و در جا احساس کردم که توی آب نشستم و ناچارا نشستم ،

با این بهونه که میخواد چشم بندمو محکم کنه اومد و چشم بندو کمی شل کرد و فریاد که اگه دور و برتو نگاه کنی یه گلوله تو مخت خالی میکنم ،

از شما چه پنهون کاملا ترسیده بودم و تا یکی دو ساعت مثل مجسمه نشسته بودم و تکون نمیخوردم ،

بعد یکی دو ساعت صدایی از سمت راستم گفت نترس رفتن ، اینجا زیاد از این توپ و تشرها میشنوی ، خودتو جمع و جور کن ،

صداهای ذجه و ناله ها و فریادها از داخل اطاقها تاثیرشو گذاشته بود و به اضطراب و وحشتم افزوده بود ،

اما صدای این دوست کمی ارومم کرد و جرات کردم و چشمانم را باز کردم تا ببینم کجا نشستم .

البته ناگفته نماند که اول احساس این را داشتم که حتما توی توالت یا فاضلاب هستم چون بوی نامطبوع شدیدی میامد .

چشم باز کردم و با ترس اینطرف و انطرف را فقط با چرخش قرنیه چشم نه با تکون دادن سر نگاه کردم و مطمئن شدم کسی بالای سرم نیست ، سمت راستم جوانی بود شاید حدود ۲۸ تا ۳۰ ساله و سمت چپم جوانی هم سن خودم ،سالنی طول و دراز و پُر از انسانهاي دراز كشيده و نشسته ، درب اطاقهايي كه هر لحظه باز و بسته ميشد و رفت و آمد بسيار ، جلاداني با لباسهايي همشكل كه انسانهايي با آرمانهاي همشكل و همسان را شكنجه ميكردند تا هويتشان در هم بكوبند ، زهي خيال باطل .

تا اینجا مقدمه بود ،

سمت راستی بنام جواد از زیر زانو بپایین گوشت نداشت یا بریده بریده گوشتی به پاهایش بود و گوشتها آویزون ، یه وری نشسته بود و حمایل بدنش دست چپش بود ،چشم بند هم نداشت ، نگاهی به من کرد و به سختي و بريده بريده اما با لبخند گفت :

سرباز کی هستی ؟ باور کنید دیدن این صحنه تمام رمقم را گرفت ، ترسم بیشتر شد ، فهمید که چه بیعرضه ای هستم ، (بياييم يك لحظه اين صحنه واقعي را وقتي تيغي به پايمان رفته يا هنگام پوست كندن ميوه اي دستمان را كمي عميق بريده باشيم تصور كنيم و ببينيم آيا لبخند بر لبمان ميايد ؟ ) گفت بعید بدونم سرباز خمینی باشی ،

چرا گرفتنت ؟ کی گرفتنت ؟ بچه کجایی ؟ اسمت چیه ؟؟……

مات و مبهوت نگاهش میکردم که آدمی در چنین وضعیتی اصلا میتونه اینقده ریلکس حرف بزنه ،

و یک کلمه نمیتونستم جواب بدم ، زبونم همراهیم نمیکرد ، حداقل نیم ساعت به این صحنه ز‌ُل زده بودم بعد نيم ساعت كه اون ساكت شده بود پرسيدم اسمتون چيه ؟ گفت جواد .جوادِ……؟ : گفت اما واقعا يادم نيست چيزي تو مايه هاي حسني يا احسني يا محسني ، نه اينكه من گيج بودم ، كلمات را بسختي و بريده بريده ميگفت و فاصله هم دو سه متري بود و جواد با اين توصيفي كه كردم ميتونيد حدس بزنيد كه مثل يك فرد عادي حرف نميزد ، خوابش برد يا بيهوش شد نميدونم ..

سمت چپمو نگاه كردم اونجا هم يكي مثل جواد و با اين تفاوت كه خيلي وضعش از جواد بدتر بود و قدرت تكلم نداشت ، خيلي بيشتر از جواد آسيب ديده بود و تلاش كردم ازش يه سوال بكنم بزور چشمانش را باز ميكرد و يه نيم لبخندي ميزد و دوباره پلكهاش ميافتاد رو هم ، ايشون در حال دراز كش و روي چرك و خونها و ادرار و مدفوعهاي خودش نشسته بود ، بوهايي كه اول برايم نامطبوع بود الان هيچ حسي به بو نداشتم ، ، ( لعنت بر خميني )

پرانتز ( شايد براي شما هم اتفاق افتاده باشه ، مرور اين خاطرات گاها اعصابتو بهم ميريزه و نميتوني ادامه بدي ، اما ما مسئوليم و انتظار تاريخ اينست كه من گريه كنم اما بنويسم آنچه را ديده ام)

جواد بيدار يا بهوش اومد ، گفت روبراهي ، گفتم بهترم .

گفت زود خودتو با شرايط تطبيق بده بخواي يا نخوايي اينجايي ،

اوردنت بين ما كه وحشت در درونت ايجاد كنند و توي اطاق بازجويي وقتشونو تلف نكني .

گفتم درد نداري ؟

گفت: «»بهش عادت كردم «»،

چند وقته اينجايي ، فكر كنم گفت شش ماه ، خيلي به خودش فشار اورد تا بتونه يكم بهتر حرف بزنه ، گفت

جرمت ؟ مجاهدين ،

هواداري ؟ آره .

بار اولته ؟ آره .

توي درگيري ؟ نه

كجا ؟ توي پادگان

تهران ؟ آره

امروز گرفتنت ؟ آره

تنها يا تيم ؟ زياديم

حدودا ؟ شش نفر

اسمت ؟ علي

علي جان گوش كن ، يه كليد بهت ميدم به دوستاتم برسون هر جور ميتوني ،

اگه تونستي اينو تو مخت بكني اذيت نميشي اما اگه نتوني هضمش كني توي ادامه زندگيت خيلي اذيت ميشي ،

يه بيت شعر ميگم حفظ كن و هضم كن و باهاش زندگي كن.

من شعر را مينويسم اما شما خواننده عزيز اگر توانستي وضعيت جسماني جواد را تجسم كنيد سعي كنيد يك بار مثل او شعر را تكرار كنيد ،

هر كلمه كشيده و بين هر كلمه فاصله و سكوتي كوتاه براي نفس گرفتن و بعضي لغات غير قابل تشخيص

» درد شلاق دو سه روزست و سپس

شرف ماست كه ميماند و بس «»

تكرار كن ، نتونستم .

(هم بعضي كلمات نامفهوم بود هم سخت بود ،)

دو ، سه ، ٤ …. نميدونم چند بار تكرار كرد تا براش بدون لكنت خوندم ، مثل كسي كه يه باري را از روي دوشش برداشتن نفس عميقي كشيد و دو باره خوابيد ، بيهوش شد نميدونم !!!.

هي با خودم شعر را تكرار ميكردم اما هنوز معنيشو خوب نفهميده بودم ،

دوباره بهوش اومد گفت بيداري ؟ آره

بخون ، سريع خوندم ،

معنيشو درك كردي ؟ اره

عمليش كن ، فردا يا پس فردا ميبرنت تو اين اطاقها ، روسفيدم كن ، گفتم ايشالا ،

با خودم زمزمه ميكنم ،

شرافت؟

شلاق؟

درد؟

چند روز ؟

ساعت ١٢ ، ١ ، ٢ نميدونم چند بود نصف شب جوادو كشوندن رو زمين بردن تو اطاق ، سمت چپي يه ساعتي بعدش بردن ،

من خوابم برد ، اما چه خوابي !

نميدونم چه مدت !

بيدار شدم هواي نزديك طلوع بود ،

جواد دراز كش ، خونين و مالين ، بيهوش كنارم افتاده بود آرام و ساكت.

سمت چپي نيومد .

بايد شعرم را تكرار كنم ،تكرار ، تكرار ، تكرار ، هضمش كردم ، آرومم ،

ديگه از اون رعب و وحشت و ترس و اضطراب خبري نيست .

فكر كنم ٨ يا ٩ صبح صدام كردن ،

بردنم تو يه اطاق ، نه سلامي نه عليكي ، نه سوالي ، نه اسمي ،

هيچي ازم نپرسيدن سه چهار نفر بودن ، افتادن بجونم ، توپ فوتبال ،مرغ سر بريده ،

فكر كنم براي اكثر اون كساني كه از سال ٥٩ ببعد دستگير ميشدند اين صحنه ها تكراريه ،

يكي دو ساعتي اون وسط بودم ،

بيشرفا سوال كنيد شايد همه چي را لو دادم ، فقط ميزدن ، انداختنم سر جام ، خداييش خيلي جيغ و داد ميكردم .

آبروم پيش جواد رفت ، خاك بر سرم ، مثلا من سربازم ، مثل به بچه دارم ناله ميكنم ، يه نگاه به دو طرفت و كل سالن بكن ، يه نگاه به دخترها بكن ، اونها از تو مقاومترند ،

اي واي ، اي حسرتا ، چه گندي زدم ،……..

افتادم اونجا نميدونم خوابم برد يا بيهوش شدم ،

چشم باز كردم ديدم جواد زُل زده به من و داره نگاهم ميكنه سمت چپيم نيومده بود ،

جواد پرسيد چطوري ؟

با خجالت از نعره هايي كه زده بودم نيمچه لبخندي زدمو گفتم :

» درد شلاق دو سه روزست و سپس

شرف ماست كه ميماند و بس »

باور كنيد در حال دراز كش با اون بدن پُر از چرك و خون از ته دل خنديد ،

انگار يه بار سنگين از دوشش برداشتن ،

انگار يه مسئوليت را بخوبي انجام داده باشه ،

انگار آرامش گرفت ،

بيشتر تشويقم كرد و گفت اول راهي ،

سوال هم كردن ؟ هيچي

دو سه روز همين آش است و همين كاسه ، تا بخودشون بيان خودتو پيدا ميكني .

خيلي در دو يا سه روزي كه نوبتي ميرفتيم و بر ميگشتيم در زمانهايي كه بيدار يا بهوش بوديم اطلاعات بهش دادم خصوصا وقتي جريان سي خرداد را تا حدودي كه فهميده بودم بهش ميگفتم و اون فقط درس مقاومت به من ميداد .

جواد من ميدونست كه بزودي پرواز ميكنه ولي تمام تلاشش اين بود كه من به دريوزگي و وادادگي و بي شرفي و بي هويتي گرفتار نشم .

روز سوم كه رفت داخل و برگشت گويا ضربه نهايي بر سرش و …….جسد بي جان جواد

را از كنارم بردن ،

جواد پرواز كرد ،

به جاودانه فروغها پيوست ،

روحش و يادش در ذهن من جا خوش كرد ،

( سمت چپيم جون داده ،،، تموم كرده ،،،، جسمش اونجاست ،،،، روحش رفته ،،،،، كجا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

وقت ندارن اجساد را ببرند ،،،، یا منتظرند دیگران از این صحنه ها درس عبرت بگیرند

خواننده عزيز خدا وكيلی، با حكم انسانيت قضاوت كنيد و به من بگين روح اين گُلهای پر پر به کجا میره ؟؟؟؟؟)

حدود ٤٠ ساله هيچوقت نتونستم از اين صحنه ها عبور كنم ،

و چه خوب كه از ذهنم نميره بيرون . اين صحنه ها و هزاران صحنه هاي ديگه تونسته تا امروز به همه ماها اين انگيزه را بده كه با تمام توش و توانمون در مقابل اين جرثومه هاي فساد بايستيم . و مطمئنم همگيمون تا آخرش ايستاده ايم .

درود بر همگي شما عزيزان

با احترام علي .

برگرفته از فیسبوک

دوشنبه ۴ اسفند۱۳۹۹