نوشته : منوچهر هزارخانی ( در باره صمد بهرنگی )
… قصّه ماهی سیاه کوچولو ، قصه یی است برای بچه ها . ولی در لا به لای آن ، سرگذشت دیگر و درس دیگری است برای بزرگتر ها . قصه یی است نه برای سرگرمی ، بلکه برای آموختن .
ماهی سیاه کوچولو ، هر چند که مثل هزاران هزار ماهی دیگر « شبها با مادرش زیر خزه ها می خوابید » و « حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده مهتاب را توی خانه شان ببیند » ، یک ماهی عادی و معمولی نیست . سه خصلت عمده ، از همان ابتدا او را از همنوعانش متمایز میکند : تفکّر ، آگاهی و اراده . شخصیت و سرنوشت ماهی سیاه کوچولو ، به نحوی جبری و اجتناب ناپذیر ، تا به آخر تابع این خصائل اند . به طوری که سرگذشت ماهی سیاه کوچولو ، سرگذشت عصیان آگاهانه و شکل گرفته می شود .
با تفکّر ماهی ، ماجرایش شروع می شود : « چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می زد . با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می رفت و بر می گشت … مادر خیال می کرد بچه اش کسالتی دارد ، امّا نگو که درد ماهی از چیز دیگری است » .
از چی ؟ ماهی سیاه کوچولو یک روز صبح مادرش را بیدار می کند تا خبرش کند که می خواهد برود « آخر جویبار را پیدا کند » .
در مقابل این عصیان و اراده برای تغییر مسیر زندگی یکنواخت برو بیایی هر روزه ، مادرش مثل همه ننه های محافظه کار و مصلحت اندیش ، برای انصراف ماهی سیاه کوچولو از اجرای نقشه اش ، به هر دری می زند . ولی دست آخر خلع سلاح می شود ؛ اوّل خیال می کند به اعتبار اینکه چند پیرهن بیشتر پاره کرده و چند ده بار بیشتر در همان آب در جا زده است ، حالا دیگر روانشناس و فیلسوف کار کشته یی شده است .
« من هم وقتی بچه بودم خیلی از این فکر ها می کردم » ! این طرز تفکّر نسل رو به انقراض است در مواجهه با نسل عاصی و نویی که رو می آید . نزاع دائمی دو نسل ؛ نسلی که در نتیجه گذشت زمان به نوعی سکون فیلسوف مآبانه قلّابی رسیده و نسلی که در حال جوشش است . در مورد ماهی سیاه کوچولو این جوشش و عصیان آگاهانه و ارادی است . مادر ، توجیه بی اثر و ابتذال زندگی اش را اینطور در قالبی فلسفی می ریزد :
« آخر جانم ، جویبار که اول و آخر ندارد ، همین است که هست ! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد » … ملاحظه می فرمایید ؟ بازگشت به سلیمان ، باطل اباطیل ! یا اگر زبان مـد روز را ترجیح می دهید ، فلسفه پوچی ! حدّ تکامل توجیه فلسفی مفعول بود !
اما با همه کارکشتگی و فلسفه بافی ، در مقابل یک تلنگر منطق ، مو هایش سیخ می شود : « آخر مادر جان ، مگر نه این است که هر چیزی به آخر می رسد ؟ شب … روز … هفته ، ماه ، سال » … و می بیند که بچه نیم وجبی اش دارد دیالکتیک تحویلش می دهد . این است که از فلسفه به « نصیحت مادرانه » می زند : این حرفهای گنده گنده را بگذار کنار ، پاشو بریم ، بریم گردش » . یعنی که خلع سلاح شده است و دیگر جوابی ندارد .
اگر به جای ماهی سیاه کوچولو با آن مشخصات ، ماهی « فهمیده » دیگری بود ، همین قدری که طرف را در مباحثه محکوم کرده است ، راضی می شد و با نوعی ا حساس غرور راه می افتاد تا زندگی « محکوم » روزمرّه اش را باز تکرار کند . منتها با وجدان رام و خیال راحت . ولی ماهی سیاه کوچولو از این دسته نصفه کاره فهمیده و کوتاه بیا نیست :
« نه مادر ، من دیگر از این گردش ها خسته شده ام … این را فهمیده ام که بیشتر ماهی ها موقع پیری شکایت دارند که زندگی شان را بی خودی تلف کرده اند . دایم ناله و نفرین می کنند … من می خواهم بدانم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه تو یک تکّه جا هی بروی و بر گردی و دیگر هیچ . یا این که طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد ؟ » ..
مادر این زبان را دیگر اصلاً نمی فهمد : « بچه جان مگر به سرت زده ؟ دنیا !… دنیا ! دنیا دیگر یعنی چه ؟ » .. وقتی همسایه یی به کمک مادر می آید و می خواهد به ضرب تمسخر ، ماهی سیاه کوچولو را از پا درآورد :
«… تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده یی و ما را خبر نکردی؟ » ..، اینجوری تو دهنی می خورد : « نمی خواهم به این گردش های خسته کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شما ها پیر شده ام و هنوز همان ماهی چشم و گوش بسته ام که بودم » . لاجرم عکس العملش از این منطقی تر نمی تواند باشد : « وا… چه حرفها ! »
ماهی ها هم مثل آدم ها ، کار که به این جا ها می کشد ، برای « متّهم » پرونده تشکیل می دهند و تهدیدش می کنند : « تحت تأثیر افکار مضرّه اون حلزونه ست … حقش بود بکشیمش … خیال کردی به تو رحم هم می کنیم ؟ و … » .
ماهی سیاه کوچولو ناچار فرار می کند و در همان حال فرار ، حرف آخرش را می زند : « مادر برای من گریه نکن ، به حال این پیر ماهی های درمانده گریه کن » .
فعلاً همین جا توقف می کنیم و قبل از شروع داستان واقعی ـ داستان پیشروی ماهی به سوی هدفش دریا ـ از کارش یک جمعبندی مختصر می کنیم .
ماهی سیاه کوچولویی است که خارج از رسم ماهی ها فکر می کند و در نتیجه این تفکّر ، به یک آگاهی نسبی می رسد . تا این جای قضیه خیلی معمولی نیست . ولی خوب ، احتمالش هست . از این به بعد است که مورد استثنایی و خارق العاده پیش می آید : این آگاهی نسبی در باره وضع زندگی و یکنواختی و بطالت آن ، مبدأ حرکت می شود .
ماهی سیاه کوچولو هنوز نمی داند درست چه چیز می خواهد ، ولی در عوض می داند که این وضع را نمی خواهد . حال دو راه در پیش دارد ؛ یا این که از همین اول شروع به حرکت کند به سوی آنچه به طور مبهم احساسش می کند ، ولی قادر نیست به طور دقیق مجسّمش کند .
ماهی سیاه کوچولو راه دوم را انتخاب می کند : پنبه منطق و فلسفه مسلّط بر محیط را می زند ، سنتها و عادات را به هم می ریزد . علائق متعدد و بسیار محکم خود را با قوم پیره ماهی ها می بُرد و به سوی زندگی دیگر می رود که خودش هم درست از چند و چونش خبر ندارد ، ولی می داند که در طی راه به تدریج برایش روشن خواهد شد . و همه این کار ها را در محیطی می کند که وضع عینی اش چنین عصیان پرخاشجویانه یی را ایجاب می کند ، نه ذهن علیل و عقب مانده اش .
این تصویر را جلو چشم دکانداران فلسفه و سیاست و هنر و مقاطعه کاران جامعه شناسی و شرکتهای سهامی پخش ایدئولوژی های به ثبت رسیده می گیریم و می خواهیم تا این « تیپ » قهرمان داستان را قضاوت کنند . نظر ها از چپ و راست این طور اظهار می شود :
ـ آوانتوریسم ! ماجرا جویی خُرده بورژوایی !
ـ رمانتیسم انقلابی کاذب !
ـ جنون آنی ناشی از عقده حقارت و خود کمتر بینی !
ـ اخلال در نظم ، تحریک به قیام علیه امنیت ماهی ها ، همدستی با عامل خارجی حلزون پیچ پیچی !
به دقت نگاهمان را از چپ و راست می گردانیم و می بینیم سر صفی ها همه مغَبغَب و تر و تمیز ، مؤدّب ایستاده اند به انتظار ظهور خرد جّال تا برایشان کره پاستوریزه بیاورد .
بغل دستشان آدمک های تو سری خورده عینکی و موی آشفته ، در انتظار کشف حقایق مطلق جاودانی . بغل دستشان جمعی قُزمیت هاج و واج ، سخت در تلاش توضیح پدیده های اجتماعی از روانشناسی فرویدی و نئوفرویدی . بغل دستشان عروسک های کوکی با کمر هایی که توش لولا کار گذاشته اند برای سهولت در خم و راست شدن ، مهر سکوت و لبخندی احمقانه بر لب ، با کوله پشتی هایی انباشته از پس مانده « هنر » ی که در خر تو خری « جشنواره » نتوانسته بودند قالب کنند . آن ورترش نگاه کردن ندارد .
« تیپ » نوینی که بهرنگ معرفی می کند ، به وضوح برای افکار اُمُل و در جا زننده غیر قابل فهم است . امّا بهرنگ با توجه به این زمینه فکری هم ، عوض آن که دست و پایش بلرزد ، معیار ها و ضابطه هایی جا افتاده را به هم می ریزد . « تیپ » نوینی خلق می کند که خصلت برجسته اش شهامت و جسارت است . شهامت و جسارتی انقلابی ـ و نه شهامت دروغین شوالیه رمانهای الکساندر دومایی یا شاهزادگان کلّه خر قصه های مَلک بهمن ـ . این شهامت نتیجه انرژی خلّاقی است که از راه آگاهی و اراده ، یک باره همچون نیروی اتم آزاد می شود و زندگی را ابعاد و چشم اندازی وسیع تر و سطحی والا تر می بخشد . حد تکامل و شکفتگی انسانیت .
آیا این رمانتیسم کاذب است ؟ ماجراجویی خرده بورژوایی است ؟
اگر از خر های زخمی و لنگ و وا مانده یی که تنها جنبش و حرکتشان تکان دادن دم و برای راندن مگس است بپرسیم ، می گویند : البته ! امّا در کجای دنیا و در کدام وقت ، خر های لنگ ، تاریخ را به وجود آورده اند ؟
آنها همیشه در جستجوی سعد و نحس کواکب اند و هر نوع تحرّک و جنبش را تخطئه می کنند . این پیره ماهی ها خیال می کنند ایجاد حرکت مشروط و منوط به نظر لطف خدای توفانها و انقلاب های جوّی است و جنبش های درونی هیچوقت به هیچ کجا نمی رسند . این ها مفعولان تاریخ اند . ادّعایشان هرچه می خواهد باشد .
دنبال ماهی سیاه کوچولو راه می افتیم . او را در پیشروی اش به سوی دریا دنبال می کنیم . می رسیم به یک برکه پر آب : « هزاران کفچه ماهی توی آب وول می خوردند » . گفتگوی ماهی سیاه کوچولو و کفچه ماهی ها آنقدر روشن و روشنکننده است که کفچه ماهی ها را در قالب آدمیزادی شان فوراً معرفی می کند . ببینید چطور :
« ماهی سیاه کوچولو را که دیدند ، مسخره اش کردند و گفتند : ریختش را باش ! تو دیگر چه موجودی هستی ؟
ماهی ، خوب ور اندازشان کرد و گفت : خواهش می کنم توهین نکنید ، اسم من ماهی سیاه کوچولو است . شما هم اسمتان را بگویید تا با هم آشنا شویم .
یکی از کفچه ماهی ها گفت : ما همدیگر را کفچه ماهی صدا می کنیم .
دیگری گفت : صاحب اصالت و نجابت .
دیگری گفت : از ما خوشگل تر تـو دنیا پیدا نمی شود .
دیگری گفت : مثل تو بی ریخت و بد شکل نیستیم .
کفچه ماهی ها یک صدا گفتند: یعنی ما نادانیم؟ د پسند باشید . باشد ، من شما را می بخشم ؛ چون این حرفها را از روی نادانی می زنید .
کفچه ماهی ها یک صدا گفتند : یعنی ما نادانیم ؟
ماهی گفت : اگر نادان نبودید ، می دانستید در دنیا خیلی های دیگر هم هستند که ریختشان برای خودشان خیلی هم خوش آیند است . شما حتی اسمتان هم مال خود تان نیست » .
کفچه ماهی را که شناختید ؟
خُرده بورژوا های روشنفکر مآب ! همانها که در یک برکه ساکن « وول می خورند » ، ادّعای اصالت و نجابت دارند ، معتقدند که خوشگل تر از آنها در دنیا پیدا نمی شود ؛ همانهایی که با همه ادّعای اصالت ، حتی اسمشان هم مال خودشان نیست . ولی خیال می کنند محور عالم وجودند و برکه شان را دنیا می پندارند : « تو اصلاً بی خود به در و دیوار می زنی . ما هر روز از صبح تا شام دنیا را می گردیم ، اما غیر از خودمان و پدر و مادرمان هیچکس را نمی بینیم . مگر کرم های ریزه که آنها هم به حساب نمی آیند » .
برای آن که کوچک ترین تردید از شناختن کفچه ماهی ها نداشته باشید ، مادر شان را هم به شما معرفی می کنند : قورباغه ! سر سلسله ذوحیاتین ! مظهر خصلت دوگانه خرده بورژوازی ، با دست ، پسزننده و با پا ،پیش کشنده ؛ آن که می تواند هم در آب باشد و هم در خشکی و به اعتبار این دوگانگی ماهیت ، خیال می کند هم در دسته حیوانات زمین است و هم رهبر جانوران آبی . مجسمه ادعا و تحقیر کننده دیگران . همان که خیال می کند علم اول و آخر است و به ماهی سیاه کوچولو می توپد که : « حالا چه وقت فضل فروشی است ؟ موجود بی اصل و نسب ! … من دیگر آن قدر عمر کرده ام که بفهمم دنیا همین برکه است » … و شاید برای اولین بار در عمرش حقیقت را می شنود : « صد تا از این عمر ها بکنی ، باز هم یک قورباغه نادان و درمانده بیشتر نیستی » .
معذالک ماهی سیاه کوچولو ، با همه جسارت و جوش و خروشش ، یک موجود از کوره در رفته نیست . او درست طرفش را می شناسد و می داند که ماهیتی دوگانه دارد . ضعفهایشان را به شدت می کوبد ، اما در عین حال نقاط قوت بالقوه شان را هم از یاد نمی برد . از این رو آنها را می بخشد ؛ چون این حرفها را از روی نادانی می زنند .
امّا این روش غیر خصمانه دیگر در مقابل خرچنگ رعایت نمی شود . زیرا که ماهیت خرچنگ بر ماهی سیاه کوچولو کاملاً روشن است و از همین روست که خرچنگ با همه عوام فریبی و چرب زبانی ، موفق نمی شود خصومت و دشمنی ماهی سیاه کوچولو را حتی یک لحظه فریب دهد . ماهی ، در این دشمنی استوار است و از خرچنگ نفرت دارد .
در این دوران جاهلیت که دور ، دور خزعبلات روانشناسی مآبانه آمریکایی الاصل و احمقانه حضرت دیل کارنگی و همپالکی هایش است ، و آیین کامیابی و دوست یابی و این ردیف دستور العمل های وقیحانه مشتری دارد ، یادمان هست که مشتی قزمیت که سخت نگران « سلامت فکری » کودکان اند ، به بهرنگ تاخته بودند که کین و نفرت به کودکان می آموزد ! انگار که کینه و نفرت احساسی انسانی نیست ! انگار که مفهوم مهر و کین ، دوستی و دشمنی ، عشق و نفرت فقط در مخیّله انسانهاست و هیچگونه مصداق و تجسّم خارجی ندارد ! از این بع بعی هایی که سرشان را لای برف می کنند و شعار های شیر و خورشید قرمزی می دهند که بنی آدم اعضای یک پیکرند ، بپرسید کدام بنی آدم با کدام بنی آدم اعضای یک پیکرند ؟ کودک گرسنه در حال مرگ بیافرایی با موسی چومبه اعضای یک پیکرند ؟ یا پا برهنه بیمار کنگویی با آقای پل هانری اسپاک ؟ یا ویتنامی با ناپالم سوخته شده و سیاه شقّه شده آمریکایی با عالیجناب لیندن .بی . جانسن ؟! و اگر این بنی آدم ها این چنین یکدیگر را تا سرحد مرگ نفی می کنند ، مسئولیت آن به عهده کیست ؟ به عهده غارت کنندگان یا غارت شدگان ؟
و شما انتظار دارید که در این جنگ که لازمه بقای یک طرف ، متلاشی شدن طرف دیگر است ، بهرنگها که خود یک سر دعوا هستند ، بیایند جوکی گری و ترک دنیا یاد بچه ها بدهند ؟ یا مسیح وار تبلیغ کنند که طرف دیگر صورت شان را دم چک بدهند ؟ و یا ادای کلیسای عوامفریب کاتولیک را در بیاورند و ترحّم ـ این پست ترین و غیر انسانی ترین نوع تحقیر بشر ـ را اشاعه دهند ؟ انصافاً که خیلی زرنگ و مرد رندند !
نفرتی که بهرنگ به کودکان یاد می دهد ( اگر او یاد ندهد روزگار یاد خواهد داد ) یک نفرت انسانی است . نفرت از بدی و خیانت ؛ نفرت از بدان و خبیثان ! چه می فرمایید ؟ به نظر می رسد که این موجودات آسمانی بیش از آن که از نفی « نفرت » ناراحت باشند ، از موارد اعمال این احساس نگرانند ! اگر غیر از این است ، آنها بکوشند تا غصب حق دیگران از دنیا برانداخته شود ، آنگاه ملاحظه خواهند فرمود که دیگر نه نفرت ، محلی از اعراب خواهد داشت و نه ترحّم .
کین و نفرت درست و موجّهی که ماهی سیاه کوچولو را در مقابله با خرچنگ هوشیار و مقاوم نگاه می دارد ، کین طبقاتی است . برپا دارنده شعله های سرکش خشم و عصیان ؛ همان که امکان می دهد تا از پس ظاهر آراسته و سخنان « خدا پسندانه » ی خرچنگ ، ماهیت خصمانه او را ببینی و مواظب باشی تا لقمه چپش نشوی .
مبلّغین مهر و محبت قلّابی و مصنوعی ، دو هزار سال است بیهوده تلاش می کنند تا مسأله را ماست مالی کنند ، ولی حتی یکبار هم به فکر حل منطقی آن نیفتاده اند .
به دنبال ماهی سیاه کوچولو جلو می رویم و با مارمولک ، مظهر عقل و دانایی و هوش آشنا می شویم .
می دانید که چرا مارمولک را همیشه سمبل دوز و کلک و زرنگی بازاری قلمداد می کنند ؟ چون نمی گذارد کلاه سرش بگذارند و خرش کنند ، چون حواسش همیشه جمع است و حساب همه کس و همه چیز را دارد و دُم به تله نمی دهد . طبیعی است که عقل و هوش و فهم و درک ، همیشه مزاحم جاعلان و شیّادان است . اگر قرار باشد شما هم مثل مارمولک بفهمید که تمام این سیستم عظیم جهانی و همه این مؤسسات رنگارنگ بین المللی ، تمام این سازمانهای به ظاهر خیریه و همه این تشکیلاتی که به اسم کمک و همکاری برای کشور های فقیر ساخته اند ، دوز و کلک است ، سرپوشی است بر روی بهره کشی ملل مستعمره ، انتظار دارید که یک مدال طلای فهم و شعور هم بهتان بدهند ؟!
زیر قلم بهرنگ ، به مارمولک اعاده حیثیت می شود . همانی می شود که خطرات راه را می شناسد و ماهی سیاه کوچولو را از دامهایی که سقائک بر سر راهش گسترده است ، برحذر میدارد و تمام فوت و فن جهنّمی کیسه ذخیره سقائک را برملا می کند و برای احتیاط ، خنجری به او می دهد تا در صورت گرفتاری بتواند دشمن را از پا در آورد . مارمولک به ماهی سیاه کوچولو نوید میدهد که به زودی به دسته ماهیان آزادشده خواهد رسید .
گفتگو با مارمولک ، آگاهی ماهی سیاه کوچولو را افزایش میدهد . برایش سؤالات جدیدی مطرح میشود : « راستی ارّه ماهی دلش می آید همجنسان خودش را بکشد و بخورد ؟ پرنده ماهیخوار دیگر چه دشمنی با ما دارد ؟ »
اگر قرار بود ماهی سیاه کوچولو تا آخر عمرش در همان جویبار بماند و زیر همان خزه ها بخوابد ، آیا هرگز چنین سؤالاتی ، آن هم به نحوی حیاتی برایش پیش می آید ؟ این سؤال که چرا گروهی از « بنی ماهی » ها به طور حرفه یی مأمور شکار بنی ماهی های دیگرند ؟ و چرا ماهی هایی که به راه آزادی می روند ، باید منتظر بلای آسمانی مرغ ماهیخوار باشند ؟
آموختن در حین حرکت ـ به کار بردن آموخته ها برای جلوتر رفتن !
این است آنچه بهرنگ میخواهد بگوید و این است یکی دیگر از خطوط مشخّصه اصلی ماهی سیاه کوچولو .
حالا ماهی سیاه کوچولو راه می افتد و در هر قدم چیز تازه یی می بیند و تجربه تازه یی می اندوزد : آهوی تیر خورده ، لاکپشتهایی که زیر آفتاب چرت می زنند ، کبکهایی که در درّه قهقهه می زنند ؛ تا برای اولین بار دو باره یکدسته ماهی ریز می بیند .
با این ماهی ریزه ها آشنایی نزدیک داریم ، همه شان مایلند همراه ماهی سیاه کوچولو راه بیفتند و به آخر رود خانه بروند ، ولی در ضمن همه شان از سقائک می ترسند ! کیسه سقائکی که سر راه نشسته ، برایشان مانع غیر قابل عبور است :
« اگر مرغ سقّا نبود ، با تو می آمدیم ؛ ما از کیسه مرغ سقا می ترسیم » .
این بیان یک واقعیت اجتماعی است ؛ احساس حقارت بر مبنای القای ترس ، فلج شدن ماهیها در نتیجه غول بی شاخ و دم و شکست ناپذیری که خودشان در مخیّله خودشان از کیسه سقائک درست کرده اند .
روش ماهی سیاه کوچولو در برخورد با این ماهی ریزه ها ، برای ماهی ریزه ها غیر قابل فهم است . به همین دلیل به زودی همه جا می پیچید که یک ماهی از راه دور آمده و می خواهد به آخر رود خانه برود و از مرغ سقّا هم ترسی ندارد ! ولی تنها همین گذار ماهی کوچک و نا شناس در این روانشناسی ترس که بر محیط مستولی است ، شکاف ایجاد می کند و خواهیم دید که تعدادی از ماهی ریزه ها را به دنبال او می کشد .
تمام صحنه شب و گفتگوی ماهی سیاه کوچولو با ماه برای این است که یکبار دیگر این مطلب گفته شود . « آدمها هر کاری دلشان بخواهد … » می کنند ! و یک بار دیگر عامل اراده در پیروزی بر « محال » و « غیر ممکن » برجسته شود .
صبح که ماهی سیاه کوچولو از خواب بر می خیزد ، می بیند چند ماهی ریزه دنبالش آمده اند . اما هنوز می ترسند . حتی بیشتر از پیش می ترسند : « فکر مرغ سقّا راحتمان نمی گذارد » . مرغ سقا ، خطری که سابقاً فقط خبرش را داشتند ، حالا دارد کمکم محسوس می شود و در همین اولین قدم است که آثار تزلزل و نا پایداری ، ماهی ریزه های فراری را فلج می کند . ماهی سیاه کوچولو شعار می دهد : « شماها زیاد فکر می کنید . همه اش که نباید فکر کرد ، راه که بیفتیم ترسمان به کلّی میریزد . »
این بیان ساده ، تکرار تنها راه و رسم صحیح جنبش و پیشروی و روانشناسی آن جنبش است . ترس ، ناشی از بی حرکتی است . حرکت کنیم ، ترسمان می ریزد !
جالب توجه اینجاست که وقتی همگی در کیسه مرغ سقّا گیر می افتند ، اول ماهی سیاه کوچولو خطر را می فهمد . ماهی ریزه ها از همان قدم اول فرار ، در کیسه مرغ سقّا گیر افتاده بودند . کابوس « کیسه مرغ سقّا » چنان تسخیر شان کرده بود که گیر افتادن در خود کیسه ، تنها یک تغییر جزئی در وضع می توانست به حساب آید ، نه بیشتر .
همیشه در مقابله یا رویا رویی با خطر است که طبیعت و جوهر واقعی هر کس محک می خورد و عیار خلوصش معلوم می شود . صحنه گفتگو و مشاجره ماهی سیاه کوچولو با ماهی ریزه ها درون کیسه مرغ سقّا تکاندهنده است . از خلال حرفها ، ادعا ها ، ترسها ، امیدواریها و اظهار عجز ها ، طبیعت سست و تزلزل یکایک ماهیان از جلو چشم خواننده می گذرد و حدّ ظرفیت و قدرت استقامت و نیروی اراده شان خود را نشان می دهد . آنها که خیال کرده بودند راه دریا ، راه خانه خاله است ، در برخورد به اولین خطر واقعی پس می زنند ، اظهار عجز می کنند ، به تضرّع و زاری می افتند و به قیمت لو دادن و قربانی کردن سرسخت ترین همراهشان ـ ماهی سیاه کوچولو ـ از دشمن خونخوار طلب بخشایش می کنند . اینطوری :
« حضرت آقای مرغ سقّا ! ما تعریف شما را خیلی وقت پیش شنیده ایم و اگر لطف کنید منقار مبارک را یک کمی باز کنید که ما بیرون برویم ، همیشه دعا گوی وجود مبارک خواهیم بود ! »
« حضرت آقای مرغ سقّا ! ما که کاری نکرده ایم ؛ ما بیگناهیم ، این ماهی سیاه کوچولو ما را از راه در برده … »
چه کلمات و جملات آشنا و هزار بار شنیده یی !
ولی ماهی سیاه کوچولو با همان قاطعیت ، با همان اعتقاد به پیروزی نهایی ، ضعف و خنگی ماهی ریزه ها را به رخشان می کشد و درسشان می دهد :
« ترسو ها ! خیال کرده اید این مرغ حیله گر ، معدن بخشایش است که اینطور التماس می کنید ؟ »
در برابر این عظمت روح و سرسختی کوه مانند ، حالا کراهت ضعف نفس و تزلزل اراده و پستی روح را ببینید :
«تو هیچ نمی فهمی چه داری می گویی ! حالا می بینی که حضرت آقای مرغ سقّا چطور ما را می بخشند و تو را قورت می دهند ! » و وقتی مرغ سقّا به رسم معمول سَنواتی و شیوه باستانی مرغان سقا میگوید : « این ماهی فضول را خفه کنید تا آزادیتان را به دست آورید » ، دیگر عقل نیمه کار شان هم از کار می افتد و توحّش غریزی شان در پست ترین اَشکال تظاهر می کند :
« باید خفه ات کنیم ؛ ما آزادی می خواهیم ! »
ترسو ها و ضُعفا همیشه طالب آزادی اند ، به شرطی که در سینی نقره تقدیمشان کنند . اگر قرار باشد دیگری را هم قربانی کنند ، حرفی ندارند ، ولی در مقابل خنجر ماهی سیاه کوچولو چه کنند ؟ ماهی سیاه کوچولو به تهدید خنجر ، آخرین درس و آخرین تجربه را به آنها می آموزد و به همه ـ ماهی ریزه های نوعی و به مدافعان پر حرارت رحم و گذشت و بخشش ـ نشان می دهد که کینه توزی مرغ سقّا ، که جزء طبیعت و وجود اوست و ادامه زندگی مرغ سقا ، در گرو کشتن و خوردن ماهیهای کوچک است . ماهی سیاه کوچولو ، آن سر کینه و نفرت ـ سر اصلی آن ـ را به عیان نشان می دهد ؛ کینه و نفرت قوی به ضعیف ؛ زور گو به ستمدیده .
مرغ سقا ماهی های لرزان و بی دست و پا را می بلعد ، ولی ماهی سیاه کوچولو که کاملاً بر خود و اوضاع مسلّط است ، کیسه را پاره می کند و آزاد می شود . کاری که از اول هم می توانست بکند ، ولی نخواسته بود قبل از آن ، درس و تجربه آخر را از ماهی ریزه های همراه خود و تمام ماهی ریزه های تمام رود خانه های دنیا دریغ کند !
ماهی سیاه کوچولو بالاخره به دریا می رسد ؛ از چنگ ارّه ماهی می گریزد . در حین شنا بر سطح آب ، داشت این طور فلسفه زندگی اش را خلاصه می کرد :
« مرگ خیلی آسان می تواند الآن به سراغ من بیاید ؛ امّا من تا می توانم زندگی کنم ، نباید به پیشواز مرگ بروم . البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم ـ که می شوم ـ مهم نیست . مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد … »
در شکم مرغ ماهیخوار ، به ماهی ریزه یی که داشت گریه و زاری می کرد و ننه اش را می خواست ، نهیب می زند : « بس کن بابا ! تو که آبروی هرچه ماهی است ، پاک بردی … »
ماهی سیاه کوچولو می خواهد ماهی ریزه را نجات دهد و وقتی برای اولین بار با این سؤال رو به رو می شود که : « پس خودت چی ؟ » ، جواب می دهد : « فکر من را نکن . من تا این بد جنس را نکشم بیرون نمی آیم . » و بالاخره هم مرغ ماهیخوار را می کشد .
حالا لابد منتظرید که مثل همه قصه ها ، این قصه هم به خوبی و خوشی ختم شود و ماهی سیاه کوچولو ، قهرمان ماهیهای آزادشده بشود .
کور خوانده اید ! بهرنگ ، قهرمان « مستقر » ، قهرمان « حرفه یی » ، کسی که نان قهرمانی گذشته اش را بخورد نمی خواهد . او فقط قهرمان را در حین عمل قبول دارد و آن هم نه به عنوان موجودی مافوق دیگران و دارای قدرت و فضائل آسمانی ، بلکه به صورت موجودی که به نیروی پرورش و تکامل دادن قدرتهای نهفته در وجودش از دیگران متمایز می شود ؛ و در جنبش و حرکت ، نه در سکون و انزوا .
پس دیگر مهم نیست که پس از به انجام رساندن رسالتش ، ماهی سیاه کوچولو زنده مانده باشد یا نه ، مهم این است که در پایان این زندگی پر جوش و خروش و در انتهای این راه سخت و پر مخاطره ولی بزرگ و پر شکوه ، ماهی سیاه کوچولو به ابدیت رسیده و در زندگی جامعه ماهیان حل شده است . او از این پس جزئی از حیات هر ماهی آزاد شده یی است که به دریا می رسد .
او دیگر تنها یک ماهی آزاد شده نیست . او خود جزئی از آزادی شده است .
آیا این یک تخیهل شیرین و یک خوشبختی اغراق آمیز است ؟
اصلاً بهرنگ را نشناخته اید ! او هیچوقت واقع بینی اش مغلوب آرزو ها و تخیّلات نمی شود . نگاه کنید چطور داستانش را تمام می کند :
وقتی ماهی پیره قصه اش را تمام می کند ، می گوید : « حالا وقت خواب است ؛ شب به خیر ! »
« یازده هزار و نهصد و نود و نـه ماهی شب به خیر گفتند و رفتند خوابیدند . مادر بزرگ هم خوابش برد . امّا ماهی سرخ کوچولویی هر چقدر کرد خوابش نبرد . شب تا صبح همه اش در فکر دریا بود … »
شما گمان می کنید که این خوشبختی اغراق آمیز است ؟!