احمد شاملو: در مورد ساعدی باید بگویم آنچه از او زندان شاه را ترک گفت جنازه نیمجانی بیش‌ نبود. آن مرد با آن خلّاقیّت جوشانش پس از شکنجه‌ های جسمی و بیشتر روحی زندان اوین دیگر مطلقاَ زندگی نکرد، آهسته آهسته در خود تپید و تپید تا مرد.

ما در لندن با هم زندگی می‌کردیم و من و همسرم شُهود عینی این مرگ دردناک بودیم. البته اسم این کار را نمی‌ توانیم بگذاریم «دخالت ساواک در موضوع خلّاقیّت ساعدی». ساعدی برای ادامه کارش نیاز به روحیات خود داشت و این روحیات را از او گرفتند.

درختی دارد می ‌بالد و شما می آیید و آن را ارّه می‌کنید. شما با این کار در نیروی بالندگی او دست نبرده ‌اید بلکه خیلی ساده «او را کشته ‌اید». اگر این قتل عمد انجام نمی‌شد، هیچ چیز نمی ‌توانست جلو بالیدن آن را بگیرد. وقتی نابود شد، البته دیگر نمی ‌بالد، و شاه ساعدی را، خیلی ساده، «نابود کرد». من شاهد کوشش‌های او بودم. مسائل را درک می‌کرد و می‌کوشید عکس‌ العمل نشان بدهد، امّا دیگر نمی ‌توانست. او را ارّه کرده بودند…»